سرخـــوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو ســـــرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویـــــــــــــم ز کم و بیش
چون آینـــــه خو کرده به حیرانـی خویشم
لب باز نکردم به خروشــــــــــــــی و فغانی
من محرم راز دل طوفانــــــــــــــی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستـــــــی
عمری است پشیمان ز پشیمانـــــی خویشم
از شـــــــوق شکر خند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانـــــــــی خویشم
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشــم و زندانی خویشم
هر چند "امین" بستـــه ی دنیا نی ام، اما
دلبسته یاران خراسانــی خویشـــــــــــــم
موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر حافظ ، شعر فروغ ، شعر فروغ - عاشقانه ، شعر شهریار- آتش شوق ، شعر شهریار- تهران و تهرانی ، شعر کارو - هذیان یک مسلول ، معرفی استاد کریمی مراغه ای ، شعر امام خامنه ای ، شعر - کاش می شد ، شعر سهراب - اندکی صبر ، ،
برچسبها:
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صایب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را شهریار: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را نه بر آن ترک شیرازی که شور افکنده دلها را امیر نظام گروسی در جواب حافظ میگه: اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را دکتر انوشه: اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند نه بر آن دلبر شیرین که شور افکنده دنیا را جوابیه ی آصف به دکتر انوشه اگر آن مهرخ خوافی بدست آرد دل مارا نثار مقدمش سازم شهنشاهی عالم را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
اگر حافظ بدو بخشد سمرقند و بخارا را
و یا آن کرد گروسی تن و جان و سر و پا را
وگر با فخر می بخشد انوشه روح و معنا را
دم از قیمت زنند آخر برای درّ بی همتا
ولی آصف که می گوید شهنشاهی عالم را
بدو بخشد تن و معنا،بهشت و عرش اعلا را
اما داستان باز هم ادامه یافت اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را دوستی گوید: هر آنکس چیز می بخشد ،به زعم خویش می بخشد یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را کسی چون من ندارد هبچ در دنیا و در عقبا نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را رند تبریزی در جواب همه این را سرود که : اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟
کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست
مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری
کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داند که می ارزد
هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را محمد فضلعلی میگوید: اگر یک مهرخ شهلا بدست آرد دل ما را زیادت باشد او را گر ببخشم مال دنیا را سر و دست و دل و پا را به راه دین می بخشند نه بر گور و نه بر آدم گری بخشند این ها را و در جواب دکتر انوشه و شهریار و... محمد فضلعلی می گوید: مگر ملحد شدی شاعر که روح و معنیش بخشی نباشد ارزش یک فرد زیبا روح و معنا را امام عصری و حاضر! چنین بیهوده می گویی؟ که روح و معنیش بخشی یکی مه روی شهلا را ؟ وگر لایق بود اینها به خاک پای او بخشم که نالایق بود دست و سر و هم روح و معنا را و محمد فضلعلی در ادامه به طنز می گوید: مگر یک مه رخ خاکی به معنا چیز میبخشد؟ وگر روح ارزشش این گونه باشد عرش اعلا را؟ به یک مه روی تهرانی مگر معناش میبخشند؟ به یاوه چرت می گویی! ندانی این معما را! الا ای حاتم طائی ! زجیب غیب می بخشی؟ نباشد ارزش یک بچه میمون ! روح ومعنا را! آقای حسین فصیحی لنگرودی نیز دز جواب سروده اند: "اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را" نبخشم بهر خالی یک وجب از خاک ایران را
ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا
کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا
ببخشیدآنچه میخواهید از سر تابه پا اما
نبخشیداز سر وادادگی ملک شهیدان را
سید حسن حاج سید جوادی در جواب به دکتر انوشه:
اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا
به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را
چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را مهرانگیز رساپور (م. پگاه) چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گیرد آنها را !
تمام روح و معنا را به دست یار می بینم
از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ
میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را
وجودِ او معمایی ست پر افسانه و افسون ١
ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را !
بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا
به خلوت با هم اندازیم این دلهای شیدا را
رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین !
که بریک طرهی مویش، ببخشی هردو دنیا را !
فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو !
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را !
شبی گربختات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را
شنیدم خواجهی شیراز، میان جمع میفرمود:
« " پگاه" است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را !» بدین فرمایش نیکو که حافظ کرد میدانم ، مگر دیگر به آسانی کسی ول میکند ما را !
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمهام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده ست
خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویاها
بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ
خداحافظ
همین حالا
خداحافظ
برچسبها:
از زندگی آموختم
هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست
آموختم
از آدمها بت نسازم
آموختم
اگر به من حسادت میکنندحتما از آنها برترم
آموختم خنده بعضی ها از گریشون غمناک تره
آموختم
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد
آموختم
کم آوردن قسمتی از زندگیست
آموختم
هر چه می خواهد دل تنگت ساکت کسی درک نخواهد کرد
آموختم
که گاهی وقتها هیچ واژه ای آرامت نمیکند
آموختم
به بودنها دیر عادت کنم و به نبودنها زود آدمها نبودن را بهتر بلدند
آموختم
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی
آموختم
گاهی یک کلمه پتک است و تمام وجود من از شیشه
آموختم
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم
آموختم
گاهی برای بودن باید محو شد
آموختم
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند
آموختم
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد باشم حیفم میکنن
آموختم
فیتیله احساسات پایین بالا باشه آدمها هوا برشون میداره
آموختم
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم
برچسبها:
با حسین از یا حسین یک نقطه کم دارد ولی با حسین بودن کجا و یا حسین گفتن کجا ؟
ایام سوگواری سالار شهیدان بر همه محبان آن حضرت تسلیت باد
برچسبها:
با من امشب چيزي از رفتن نگو
نه! نگو! از اين سفر با من نگو
من به پايان مي رسم از کوچ تو
با من از آغاز اين مردن نگو
کاش مي شد لحظه ها را پس گرفت
کاش مي شد از تو بود و با تو بود
کاش مي شد در تو گم شد از همه
کاش مي شد تا هميشه با تو بود
با من امشب چيزي از رفتن نگو
نه! نگو! از اين سفر با من نگو
من به پايان مي رسم از کوچ تو
با من از آغاز اين مردن نگو
کاش فردا را کسي پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بميراند به خواب
ماه را بر شاخه آويزان کند
مي روي تا قصه را غم نامه تدفين گل
مي روي تا واﮋه را باران خاکستر کني
ثانيه تا ثانيه پلواره ويران شدن
مي روي تا بخشي از جان مرا پرپر کني
با من امشب چيزي از رفتن نگو
نه! نگو! از اين سفر با من نگو
من به پايان مي رسم از کوچ تو
با من از آغاز اين مردن نگو
برچسبها:
کوچه ای را بود نامش معرفت ...
مردمانش با مرام از هر جهت ...
سیل آمد کوچه را ویرانه کرد ...
مردمش را با جهان بیگانه کرد ...
هرچه در آن کوی بود از معرفت ...
شست و با خود برد سیل بی صفت ...
از تمام کوچه تنها یک نفر ...
خانه اش ماند و خودش جست از خطر ...
رسم و راه نیک هرجا بود و هست ...
از نهاد مردم آن کوچه است ...
چونکه در اندیشه ام اینگونه ای ...
حتم دارم بچه آن کوچه ای ...
برچسبها:
یادمان باشد؛ در این گرانی
احساس مان را خرج بی احساسی های کسی نکنیم
که سر انجامش ورشکستگی است
برچسبها:
سایه ، شاعره و نابغه ایران رفت .
سایه مقدسی دانش آموز 16ساله دبیرستان تیزهوشان مراغه که به جهت ابتلا به یک بیماری خونی در اثر جوزدگی و برخورد احساسی برخی مسئولین کشور برای درمان به آلمان فرستاده شده بود در اثر سهل انگاری کنسولگری ایران در آلمان جان خود را از دست داد . محمدرضا مقدسی شاعر توانمند مراغه ، پدر سایه که معلم آموزش و پرورش مراغه است در این باره گفت : «محمد صادق عبداللهی» سرکنسول ایران در فرانکفورت، ضمن سر باز زدن از بیمه کردن ما، نامهای خطاب به پروفسور «پیتر بادر» رئیس دپارتمان پیوندهای سلولی و پزشک معالج سایه نوشت و با دخالت در امور پزشکی اعلام کرد که سایه میتواند برای درمان به ایران برگردد؛ همین موضوع کار درمان سایه را یک ماه به تعویق انداخت . و بعد از اقداماتی که از سوی آموزش و پرورش صورت گرفت دیگر بیماری سایه تشدید شده بود و کار از کار گذشته بود . شایان ذکر است : سایه نابغه سمپادی و با دو دفتر شعر جوانترین شاعر مراغه بود . در گذشته او مرا یاد شعر شهریار انداخت که در جواب شعر امیر هوشنگ ابتهاج که تخلص اش سایه بود ، سرود : سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟ درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟ خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گـیریمـــو بخاکش برسانیم که چه؟ پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه؟؟ دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه؟؟ کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟ قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه؟ ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟؟؟ شهریارا دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟ روحش شاد و یادش گرامی باد و خداوند برای پدر و مادرش صبر جزیل عنایت نماید .
برچسبها:
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش | آن دود، که از سوزِ جگر بر سر ما رفت | |
دور از رخ تو دمبهدم از گوشهٔ چشمم | سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت |
دوستان ، پرویز اسکوئی عزیز ، آن مرد رعنای دوست داشتنی از پیش ما رفت . رفت و با رفتنش دل همه ما را سوزاند . هیچوقت خاطرات رفت و آمدمان به خراجو فراموشم نمی شود . دبیر دوست داشتنی زبان انگلیسی . چقدر با مرام و جدی بود . در دبیرستان باهنر هر وقت خواهشی از من می کرد زود می فهمیدم که حتما دانش آموزی را سفارش می کند که این جلسه از او پرسش نکنم . چقدر بچه ها دوستش داشتند . در مراسم خاکسپاری و مجلس ترحیمش این مساله پر وضوح بود . چقدر دانش آموزان از ته دل برایش اشک می ریختند . از معدود معاونین مدرسه بود که دانش آموزان را بدون کتک زدن و با اخلاق خودش به بهترین وجه ممکن تربیت کرده بود . هر وقت وارد دفتر دبیران دبیرستان باهنر می شوم کلمات و جملات پرویز خان در گوشم طنین انداز میشود . احساس می کنم در آن صندلی قهوه ای پشت میزش نشسته است و با روی گشاد حرف می زند . چقدر در کارش جدی بود . همین که وارد دفتر دبیران می شدیم می گفت : دفتر حضور و غیاب را امضاء کنین و حقتون را بیاندازین و بعد بشینین . پرویز آن مرد خنده روی همیشه شاد سرحال دوست داشتنی با محبت بامرام و خوش صحبت ، دیگر پیش ما نیست اما یاد و خاطره اش هیچوقت از دلها پاک نمی شود .
روحش شاد یادش گرامی باد .
موسوی
برچسبها:
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟
ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
برچسبها:
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم
پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید
با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم
گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشكی از جنس
غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم
نمی دانم چرا ؟
نمی دانم چرا ؟ شاید خطا كردم
و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی
نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ،
نمی دانم چرا ؟
شاید به رسم و عادت پروانگی مان
باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم
برچسبها:
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد وتنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
تپشهای دل خستم چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن
چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی
برچسبها:
اولین دروغ نــا خواسته ی دنیا را ...
کتابــهای فارسی کلاس اول به ما گفتند تو یادت مانــده ؟
نوشته بود آن مرد در باران آمد ، این کجایش درست است؟
خودت قضاوت کن ، اولا آن روز هوا صاف بود تازه مهم تر اینکه تو نیامــدی!
آن بیچاره ای که در آن هوای صاف دیگر نتوانست مانع رفتنش شود من بودم نه تـــو.
تکلیف دارا و سارا هم هیچ وقت روشن نشد ، هیچکس نفهمید آنها واقعا چه نسبتی با هم دارند!
و دارا چرا حتما انارش را با سارا قسمت می کرد ، اصلا دارا به سارا انار داد؟ سارا چی؟
دستش را رد کرد یا انارش را گرفت؟
راستی چرا بابا آب داد؟
مگر همیشه روزهای هفت سالگی و بچگی هر چه می خواستیم نمی رفتیم سراغ مــادر؟
می دانی من کلی فکر کردم ، گناه واژه مادر این است که سخت تر از بابا می توان آن را نوشت...!
آنها هیچوقت توی املاهای کلاس هفت سالگی سفــر یادمان ندادند شاید می دانستند بعضی واژه ها
مثل درد ، کشیدنیست نه نوشتنــی!
و تو اولین کسی بودی که بعد از سالها عبور ، یاد نگرفتن این لغت را به من فهماندی...
که سفر چه واژه پر غصه و پر قصه ایست...
نگو چرا خاطرات کلاس اولم را برای تو می نویسم آخر تو همانی که قرار بود در باران بیاید...
از اینها بگذریم نکند مثل کلاس دوم ، دوستان جدید پیدا کرده ای! که دیگر...
برچسبها:
تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
عشق من عشق من
عشق من عشق من
بگو از پاکی چشمه منو لبریز خواستن کن
با دستات حلقه ای از گل بساز و گردن من کن
اگه از مرگ باورها از آدمها دلم سرده
نوازش کن تو دستام رو که خیلی وقته یخ کرده
که خیلی وقته یخ کرده
عشق من عشق من
عشق من عشق من
دیگه دلواپس بودن واسم بسه
دیگه بیهوده پیمودن واسم بسه
زیادیم کرده پژمردن
زیادیم کرده غم خوردن
توی بیداد تنهایی
درعین زندگی مردن
عشق من عشق من
عشق من عشق من
بگو از پاکی چشمه منو لبریز خواستن کن
با دستات حلقه ای از گل بساز و گردن من کن
اگه از مرگ باورها از آدمها دلم سرده
نوازش کن تو دستام رو که خیلی وقته یخ کرده
که خیلی وقته یخ کرده
عشق من عشق من
عشق من عشق من
دیگه دلواپس بودن واسم بسه
دیگه بیهوده پیمودن واسم بسه
زیادیم کرده پژمردن
زیادیم کرده غم خوردن
توی بیداد تنهایی
درعین زندگی مردن
عشق من عشق من
عشق من عشق من
برچسبها:
در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم
بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم
خاموش چو فانوس که در خویش خمیده است
پیچیده به خود با تن تا خورده نشستیم
یک بار به پرواز پری باز نکردیم
سر زیر پر خویش فرو برده نشستیم
بر سنگ مزار دل خود مرثیه خواندیم
یک عمر به بالین دل مرده نشستیم
بر گرده ی ما خاطره ی خنجر یاران
با جنگلی از خاطره بر گرده نشستیم
آیینه هم از دیده ی تردید مرا دید
با سایه ی خود نیز دل آزرده نشستیم
برخاست صدا از درو دیوار ولی ما
با این همه فریاد فرو خورده نشستیم
قیصر امین پور
برچسبها:
فرا رسیدن سال 1392 خورشیدی را بر همه دوستان عزیز تبریک عرض می نمایم و امیدوارم که سالی سرشار از خیر و برکت در پیش رو داشته باشند .
برچسبها:
بـرويـد ای حـريـفـان بکشيد يـار مـا را
بـمـن آوريد آخـر صـنـم گـريـز پـا را
بترانه های شـيـريـن بـبـهـانـه هـای زرّيـن
بکشيد سوی خانه مه خوب خوش لـقـا را
وگـر او بوعده گـويـد کـه دمـی دگـر بـيـايـم
هـمـه وعـده مکر بـاشـد بفريبد او شـمـا را
دم سخت گرم دارد که بجادوی و افـسـون
بـزنـد گـره بر آب او و بـبـنـدد او هـوا را
بـمـبـارکـی و شـادی چـو نـگـار مـن در آيـد
بنشين نـظـاره مـی کـن تو عجايب خـدا را
چو جـمـال او بتابد چه بود جـمـال خوبان؟
کـه رخ چـو آفـتـابـش بـکُـشــد چـراغـهـا را
بـرو ای دل سـبک رو بـيـمـن بـدلـبـر مـن
برسان سلام و خدمت تو عقيق بی بها را
برچسبها:
از این 9 کار بپرهیزید
آیا تا به حال شده در حالی که گمان میکردید لحظات فوقالعاده خوبی در کنار همسرتان دارید، ناگهان او عصبانی شده و شروع به ایراد گرفتن از شما کند؟ متاسفانه اغلب خانمها عاداتی دارند که مردها را ناراحت میکند...
۱) جاروبرقی کشیدن در وقتی که وقتش نیست!
ساعت ۸ شب است، همسرتان از محل کار به خانه برگشته و روی کاناپه در حال استراحت و تماشای تلویزیون است. شما که تا به حال مشغول امور دیگر منزل و رسیدگی به کودکان بودهاید حال این فرصت را پیدا کردهاید که خانه را کمی جارو بکشید، پس با کمال احترام از همسر خود میخواهید دقیقهای کودکان را زیر نظر بگیرد و پاهایش را بلند کند تا خانه را جارو بکشید اما متوجه عصبانیت همسرتان میشوید.
بهترین راه این است که به او حق داده و جارو کشیدن را به فردا موکول کنید.
۲) غرغر کردن موقعی که او دارد فوتبال میبیند
امروز بعد از ظهر از تلویزیون مسابقه فوتبال تیم مورد علاقه همسرتان پخش میشود. اما شما از فوتبال یا تیم مورد علاقه او متنفرید، بنابراین مدام در حالی که او در حال تماشای تلویزیون است در خانه راه میروید، غرغر میکنید و از تیم او یا حتی تماشای فوتبالش ایراد میگیرید. او که از کار شما کلافه شده ممکن است کاملا محترمانه از شما بخواهد ساکت باشید. نباید از عکسالعمل همسرتان ناراحت شوید. فراموش نکنید در یک خانواده هر کسی حق دارد به علایق خود مشغول شود، اگر شما فوتبال دوست ندارید بهتر است آن ساعت برای گردش با دوستانتان قرار بگذارید یا به خرید بروید.
۳) بگو منو دوست داری بگو
به رستوران رفتهاید و ساعات بسیار خوبی را با هم گذراندهاید. حال به خانه برمیگردید و در کنار همسرتان که مشغول تماشای تلویزیون است مینشینید و شروع میکنید به پرسیدن سوالات رمانتیک نظیر چهقدر من رو دوست داری؟ ممکن است ابتدا همسرتان با گفتن یک یا دو جمله احساسش را به شما بیان میکند اما اگر سوالات ادامه یابد، ساکت شود و شما گمان کنید به شما بیعلاقه است یا حوصلهتان را ندارد. پرسیدن سوالات عاشقانه خوب است اما هر چیز زمانی دارد.
۴) کی بود؟ چی بود؟ کجا بودی؟
کی بود زنگ زد؟چی میخواست؟خوب تو بهش چه گفتی؟
گاهی اوقات زنان بدون آنکه منظور خاصی داشته باشند، همسرانشان را بیش از حد سوال پیچ میکنند. در اینجاست که صبر همسران ممکن است تمام شود. فراموش نکنید بهترین کار این است که هرگز خیلی در کارهای همسرتان دخالت نکنید. اجازه دهید هر فردی زندگی شخصی خود را داشته باشد. وقتی اجازه میدهید همسرتان در زندگی شخصیاش رازهایی را برای خود نگه دارد، زندگی مشترک شما باثباتتر خواهد بود.
۵) ادب کردن شوهر
گاهی زنان با همسران خود مثل کودکان برخورد میکنند. مثلا مدام به او یادآوری میکنند که به دندانپزشک مراجعه کند. فراموش نکند نان بخرد. روغن ماشین را چک کند و... این حرفها تنها میتواند سبب عصبانی شدن همسرتان شود. او ازدواج نکرده تا کسی همانند مادرش مدام او را نصیحت کند. اگر کاری را فراموش میکند تنها یک بار به او گوشزد کنید و قبل از آنکه نظرتان را در مورد کاری بدهید، منتظر شوید تا خود او درباره آن صحبت کند یا نظرتان را بخواهد.
۶) افتادن از آن طرف بام
مدام به همسرتان زنگ میزنید، میخواهید تنها با او بیرون بروید و دوریاش را نمیتوانید تحمل کنید؟ مردان شاید در ماههای اول ازدواج این روند را تحمل کند اما بعد از این عادت شما عصبانی خواهند شد. اجازه بدهید ساعاتی از روز را به حال خودش باشد و همراه با همکارانش ساعاتی را خوش بگذراند.
۷) الان میام!
ساعت ۸ به تولد یکی از دوستان همسرتان دعوت شدهاید و با آنکه همسرتان نیم ساعت است آماده روی کاناپه نشسته. شما هنوز به دنبال این هستید که چه روسری با پیراهنتان جور است و او مدام تکرار میکند که زود باش، همین لباس خوب است و... تا آنکه در نهایت از دست شما عصبانی میشود. بهترین کار این است که شما یک یا دو ساعت پیش از ساعت مقرر انجام کارهای خود را آغاز کنید تا وقتی او آماده میشود شما دیگر کاری برای انجام دادن نداشته باشید.
۸) انتقاد از مادرشوهر
مادرت را خیلی دوست دارم ولی بهتر بود قبل از آنکه بیان حداقل اول زنگ میزدند. شاید حق با شما باشد ولی حتی یک انتقاد محترمانه از مادر همسرتان ممکن است او را ناراحت کند. اگر میخواهید در دید همسرتان و خانوادهاش بهترین باشید هرگز از مادر همسرتان ایراد نگیرد.
9) کی فرستاده ؟
اس ام اس اومده و همسرتان با ذوق زیادی اونو برایتون می خونه قبل از اینکه اس ام اس تموم بشه می پرسین کی فرستاده شاید به روش نیاره ولی براش از فحش بدتره .
برچسبها:
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمدهایم
برچسبها:
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. ناگهان گردباد سختي در گرفت، بود به اين طرف و آن طرف مي برد. در حال مستاصل شد... بيايم. پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. را به تو مي دم. مال من به عنوان دستمزد. گنبد امامزاده انداخت و گفت: احمد شاملو
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي
گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد.
برچسبها:
شب شوق و شب وجد و شب شور و شب پیدایش نور است کنون، رسد از ارض و سما و ملک و حور، گواهی که شب هجر سر آمد، سحر آمد، خبر آمد، خبری تازه به گوش آمده اکنون، نفس پادشهان حبس شده در دل و گشتند همه لال ز گفتار، به امر احد خالق دادار، دگر راه سماوات به شیطان شده مسدود، بتان یک سره بر خاک فتادند و نگویند مگر ذکر خداوند و رسول دو سرا را.
عرش و فرش و، ملک و آدمی و، کوه و در و دشت و یم و قطره و مهر و مه و سیاره و منظومه شمسی و کرات و همه افلاک، الی این کره خاک، ز برگ و بر و ریگ و حجر و شاخه و نخل و ثمر و بام و در و مرد و زن و پیر و جوان، ابیض و اسود، همه گویند درود و صلوات از طرف ذات خداوند تبارک و تعالی و همه عالم خلقت، به خصال و به کمال و به جلال و به جمال و قد و بالای محمد(ص)، که خداوند و ملایک همه گویند درودش، همه خوانند ثنایش، همه مشتاق لقایش، همه عالم به فدایش، همه مرهون عطایش، که خدا خلق نموده است به یمن گل رویش فلک و لوح و قلم را، ملک و جن و بشر را و همه ارض و سما را.
برچسبها:
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود. از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
برچسبها: